اخلاص

پیام های کوتاه

جلسه ی اولِ کلاسِ مختلط پایه ی ششم بود، بعد از احوالپرسی و معرفی خودم گفتم: به ترتیب خودتونو معرفی کنید؛ نام و نام خانوادگی رو می گفتند؛ دانش آموزان پسر شروع کردند سه نفر با اسامی مختلف اما نام خانوادگی مشابه؛

روستای برزو - کلاس ششم - 92-93

علی برزوئی - موسی الرضا برزوئی - رضا برزوئی 

از اسامی استفاده کردم ؛ و شد : علی ابن موسی الرضا اینجوری اسم هاشون توی ذهنم می موند، بچه ها هم لذت بردند گفتم فقط برای یادآوری اسم ها باید رضای آخر رو دوبار بگم ؛

علی ابن موسی الرضا رضا کن ما را ... ( + مقداری توضیح اضافه)

سمت دیگر کلاس شروع کردند ، قسمت دخترها خیلی جالب بود یکی در میون نام فاطمه و زهراء تکرار می شد ...

گفتم؛ خیلی جالبه! و چقدر عالی که همه ی شما نام و لقب زیبای حضرت فاطمه ی زهراء رو دارید. (+ توضیح اضافه )

از اون جلسه به بعد با توجه به شباهت نام ها و بعضاً نام خانوادگی و حتی نام پدرِ آنها، تصمیم گرفتیم که به اسامی شماره اضافه کنیم (ناگفته نماند که دانش آموزان کلاس با توجه به یکسانی نام و نام خانوادگی و نام پدر برای ارتباط با هم، نام مادرشان را به اسم اضافه می کردند)  :

فاطمه ی اول

زهراء اول

فاطمه ی ثانی

زهراء ثانی

فاطمه ی ثالث

زهراء ثالث

وسطای سال تحصیلی بود که یه دانش آموز دختر به کلاس اضافه شد؛

فکر میکنید اسمش چی بود؟

.

.

.

او هم فاطمه بود!

و طبق قرار قبلی، اسمش شد:

فاطمه ی رابع . . .

 روستای برزو - کلاس ششم - 92-93 - تلاوت نور

"ان شاءالله مورد توجه حضرت فاطمه ی زهراء سلام الله علیها قرار بگیرند و آینده ی روشنی داشته باشند"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۴۴
محمد برزوئی

یکی دو جلسه بود که در مورد همنشین خوب و بد با بچه ها صحبت میکردم ، در جلسه ی اول با داستانی شروع کردم که:

 


 پدری در اواخر عمر نصیحتی به فرزندانش کرد و  از دو فرزندش خواست بهترین و گرانبهاترین پارچه را فراهم کنند و از آن پارچه به میزان یک دستمال تهیه و نزد بهترین خیاط برده با بهترین نخها دستمال گرانقیمتشان را تزیین کنند و پس از اتمام کار این دو دستمال رو به نزد پدر بیاورند.

فرزندان چنین کردند و دستمالهای با ارزش را به نزد پدر آوردند .

در ادامه پدر از آنها خواست تا یکی از فرزندان به باغ گلی رفته و دستمال را پر از گل کند و یک هفته بعد دوباره با دستمال به دیدار پدر آید و فرزند دیگر نیز از آغل گوسفندان دستمال را از فضولات حیوانی پر کرده و طبق قرار بعد از یک هفته مجددا حضور یابد.

یک هفته گذشت و فرزندان بر بالین پدر حضور یافتند .

پدر از آنها خواست تا محتویات دستمال ها را خالی کرده و دستمالها را بیاورند.

رو به آنها کرد و گفت خوب به آنچه در دست دارید بنگرید؛ ارزش کدام دستمال بیشتر ؟ و کدام یک بی ارزش شده است.

و علت این امر چیست مگر این نبود که هر دو گرانبها بودند چرا بعد از مدت زمانی ارزش یکی بالا و دیگری بی ارزش شده است!

حال مثال شما نیز مثال این دو دستمال است.


 

در ادامه به بحث با دانش آموزان نشستیم و دانش آموزان خود علت را کشف کردند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۴۲
محمد برزوئی

در جریان برگزاری کلاس های فوق العاده ی قرآن در ساعات غیر آموزشی مدارس جوکار و سلمان فارسی (سال تحصیلی 92-93) برای تقویت کار گروهی بچه ها تصمیم به تشکیل گروه همخوانی و تواشیح گرفتم

با توجه به شناختی که در چند جلسه ی اول از دانش آموزان قرآنی پیدا کرده بودم  افراد علاقمند و مستعد را مشخص و گروه تواشیح در مدارس تشکل شد.

در هر دو مدرسه برای اولین فعالیت سوره ی ضحی را تمرین کردیم و در مدارسشان اجرا شد با اجرای زیبائی آنها، روحیه ی من و بچه ها برای کار بعدی قوی تر شد.

با نزدیک شدن به ایام محرم قطعه ی فارسی؛ باز آمد اربعین ای آسمان ... دومین فعالیت آنها، تقریبا از اوایل محرم شروع به تمرین شد.

ماجرای سفرم به کربلا در روز اربعین از آن روزها شروع شد که در جلسات برای همدیگر دعا میکردیم از آنجائی که یقینا بچه های کلاس قرآن با سایرین تفاوت های زیادی دارند، و با توجه نگاه ویژه ی خداوند به آنها ( حتی همان دانش آموزی که در کلاس سر و صدای بیشتری دارد) دعای آنها نیز از دیگران زودتر اجابت می شود. دعا میکردیم که زیارت آقا امام حسین علیه السلام نصیبمان شود (ان شاءالله).

ماه محرم به روزهای پایانی نزدیک می شد از سوی امور تربیتی اداره آموزش و پرورش مسابقاتی در خصوص نواهای محرم شکل گرفت.

در همین زمان دوستان من در  هیئت جوانان شاه حسینی تصمیم به سفر هیئتی به کربلا در روز اربعین گرفتند به من هم اطلاع دادند و با عنایت خداوند برنامه های کلاسی ام بدون مشکل تنظیم و آماده ی سفر کربلا شدم.

تلاش من و بچه ها در جلسات آخر اوج گرفت تا گروه جهت اجرا منسجم تر شود برای شروع و پایان همخوانی، قطعاتی مجزا تهیه کردم که توسط تک خوان اجرا می شد.

حدود ده روز مانده به اربعین(سال 1435) بود که برای اجرا و داوری کار در سالن شهید هاشمی نژاد حاضر شدیم (یک روز مانده به آغاز سفر به کربلا!)

در روز مسابقه متاسفانه بچه های دبستان جوکار موفق به حضور نشدند.

همخوانی مدرسه ی سلمان اجرا و داوری شد ، قرار شد نتیجه در روزهای بعد اعلام کنند.

عصر روز بعد از اجرا با دعای خیر بچه های قرآنی به سمت کربلا حرکت کردیم، از نتیجه داوری خبری نداشتم، در حین سفر از سوی استاد عزیزم جناب آقای طیبی کارشناس مذهبی اداره با من تماس گرفته شد و ایشان ضمن تشکر گفتند؛ با توجه به تعداد اجراها، گروه تواشیح و همخوانی سلمان موفق شده عنوان بهترین تک خوان گروه های تواشیح را کسب کند.

و به حمد الهی دعای بچه ها در حق من مستجاب شد و خداوند توفیق زیارت حضرت اباعبدالله علیه السلام را در روز اربعین نصیبم کرد.

اللهم ارزقنا زیاره الحسین فی الدنیا و شفاعه الحسین فی الاخره

متن کامل همخوانی از آمد اربعین ای آسمان ... :

 بــــــــاز آمد ...

بـــــــاز آمــــد اربعین ای آسمـــــــان

غصه هــا دارد زمین ای آسمـــــــان

باز گــــــــو...

بــــاز گـو از آنچه شاهد بوده ای؛ زان وداع واپپسین ای آسمـــــــــان

بــا شگفتی دیده بودی روی نی، مـــــاه را روی زمین ای آسمـــــــان

در شگفتم ، درشگفتم چون نزد آتش تو را، خیمه های های آتشین ای آسمـــــــان

بــاز گــــــــو...بــــاز گــــــــو...

بــاز گــو تا خون بیفشانم زچشم،در عزای اربعین ای آسمــــــــــان (2)

بــــــــاز آمد ...

بـــــــاز آمـــد اربعین ای آسمـــــــان

غصه هــا دارد زمین ای آسمـــــــان

باز گــــــــو...

بــــاز گـو از آنچه شاهد بوده ای...  زان وداع واپسین ای آسمـــــــان (2)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۳۹
محمد برزوئی

در اولین جلسه ی که با دانش آموزان کلاس ششم مدرسه ی شهید خیرآبادی روستای برزو داشتم بعد از سلام و احوال پرسی و آشنائی با بچه ها ، خودم را معرفی کردم و هنوز معرفی ام تمام نشده بود که اولین سئوال مشترک بچه ها پرسیده شد ؛

آقا یعنی از همین روستایی؟

گفتم ؛ بله ، اجدادم اینجا بودند؛ بابای بابا بزرگم اینجا زندگی میکرده!

پرسیدند : آقا اسم باباتون چیه!

و من جواب این سئوال رو نگه داشتم برای جلسات هفته های بعد.

برگزاری کلاس قرآن فقط یکشنبه ها بود از ساعت نه و نیم تا یازده ( یک ساعت و نیم ).

جالب اینجاست تا جلسه ی آخر هر هفته این پرسش از من سئوال میشد ! که آقا نگفتین اسم باباتون چیه!

و در نهایت ذهن کنجکاو بچه ها در آخرین دقایق آخرین جلسه پاسخ پرسش خود را یافت.

در این قسمت نکته ای که قابل تأمل است این که، مربی وقتی موفق است که ذهن دانش آموز را پیوسته به چالش بکشد و ذهن به دنبال کشف حقیقت فعال بماند و تا یافتن پاسخ آرام نگیرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۳۰
محمد برزوئی

بسم الله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۱
محمد برزوئی